درست مثل وقتی که نیوتون ضربه مغزی شد
داستان زیبای زیر را که درباره لذت کتاب خواندن است، فریبا دیندار برای شما نوجوانان عزیز نگاشته است.
بوی غذای تازه پخت تمام خانه را پر کرده و من به این فکر میکنم که چقدر پول ندارم و چقدر از پول نداشتن بیزارم. اگر پول داشتم مجبور نبودم یک ساعت تمام به سقف زُل بزنم؛ چون پول داشتن آدم را خوش حال میکند و آدم خوش حال هیچوقت یک ساعت تمام به سقف زُل نمیزند. آن قدر فکر کردهام که مغزم درد گرفته. اگر میتوانستم مغزم را دربیاورم و چنددقیقه بگذارم لبهی پنجره هوا بخورد، حتماً این کار را میکردم. فکر میکنم این همه فکر، این همه نگرانی، این همه تصویرهای نامنظم و مبهم و ناقص چطور توی سرم جمع شدهاند؟! کسی میداند چطور جمع شده است؟ من که میگویم از پول نداشتن است.
کِش و قوسی به خودم میدهم و در میانهی همین کِش آمدن دستم به کتاب نیمهخواندهای میخورد که بالای تختم گذاشتهام. کتاب فرود میآید روی سرم. همین را کم داشتم که در این آشوبِ فکربازار ضربه مغزی هم بشوم و فکرهایم قاطیپاطیتر شود؛ امّا نه، این سقوط کتاب روی سر، از جنس سقوط سیب روی سر نیوتون است که جهان را روشن کرد.
مامان با یک ظرف شیرینی نون خامهای و هلو وارد اتاقم میشود. فکر میکنم اوّلین کسی که در احساس ناشی از سیبخوردگی (همان ضربه مغزی توسّط سیب) با نیوتون شریک شد چه کسی بود؟! حالا من باید این احساس را با مامان به اشتراک بگذارم؛ امّا مامان که خبری از ضربه ی دگرگونی من ندارد میگوید: «پاشو شیرینی بخور! همسایه پایینی برای مان شیرینی آورده!» ایول! خوب است که آدم بعد از ضربههای سهمگین هِی به کشف برسد، کشف کتاب نیمهخوانده، کشف آغاز هفتهی کرامت و جشن و شادی، کشف ترکیب مزهی شیرینی خامهای و هلوی تازه ی چیدهشده از درخت!
شیرینی خامه ای را نوش جان می کنم و دوباره می روم سراغ کتاب هایم. پیشترها که کتاب میخواندم ـ در واقع کتابها را به جای خواندن میجویدم ـ آدم خوش حالتری بودم. چرایش را نمیدانم. واضح است، من دانشمند نیستم تا چرای همه چیز را بدانم؛ امّا این را مطمئنم وقتی کتاب میخوانم حالم خوبتر است و فکرهایم با نظم بهتری توی سرم رژه میروند. فکرهای بهدردنخور کنار میروند و جای شان را به فکرهای بهتر و ایدههای نابتر و حسهای خوبتر میدهند. کتاب که میخوانم از دنیای مترو و خیابان شلوغ و مبحثهای سخت فیزیک و ریاضی و بیپولی و جوشهای روی صورتم و چربیهای دور شکمم فاصله میگیرم و سعی میکنم غصّهی چیزهای بهتری را بخورم؛ چیزهایی که دستکم ارزش غصّه خوردن داشته باشند. چه چیزی ارزش غصّه خوردن دارد؟ یک بار که گفتم، درست است که کتاب سقوط کرده روی سرم، امّا دانشمند نیستم تا جواب همهی سؤالهای دنیا را بدانم.
فکر میکنم وقتی حالم با کتاب خواندن خوب میشود چرا نخوانم؟ چرا این سقوط دل نشین و دل چسب را به فال نیک نگیرم؟ یک وقتی یک جایی خوانده بودم «جهان از آن کسانی است که میخوانند.» اغراق نیست. همینطور است. وقتی کتاب میخوانم احساس میکنم جهان برای من است با تمام سختیها و بیپولیها و چاق بودنها و همهی چیزهای بد دیگرش. اصلاً وقتی کتاب میخوانم آنقدر حالم خوب میشود که بدیها کنار میروند و جای شان پر میشود از حسها و فکرهای خوب. فکر میکنم آنقدر قدرت دارم که میتوانم دنیا را تکان دهم. شاید نیوتون هم همین حسّ من را داشت وقتی سیب روی سرش افتاد. شاید اوّلش فکر کرده بود ضربهمغزی شده و کارش تمام! امّا بر اثر همین ضربه، مغزش تکانی خورده و در پی تکان خوردن مغزش توانسته دنیا را هم تکان بدهد.
تن سنگینم را درجا از روی تخت بلند میکنم و با دو حرکت ژانگولری خودم را به کتاب خانهی کوچکم میرسانم. کتابهای نخوانده و فراموششدهی زیادی توی کتاب خانهام هست که زمانی در اوج بیپولی با عشق و علاقه و انگیزه خریدم شان. فدای شما بشوم دوستان کاغذی من که این همه خوبید شما!
لطفاً اگر باز هم دلایل خوش حالیام را فراموش کردم سقوط کنید روی مغزم. با کمال میل از این ضربهمغزی استقبال میکنم. خوش حالم که یادم آمده با چه چیزهایی حالم خوب میشود. همین الان یکی از شما را به خودم هدیه می دهم.
منبع:
مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}